جوان آنلاین: خاطرهنویسی در ادبیات دفاعمقدس جایگاه ویژهای دارد، چراکه همین خاطرات در کنار هم تاریخ شفاهی جنگ را شامل میشوند. در کتاب «پله پله تا ملکوت» خاطرات جذابی به نقل از سرهنگ پاسدار محمد عباسی از رزمندگان جنگ تحمیلی بیان شده است. دو نمونه از این خاطرات مربوط به اخلاص و ایثار رزمندگان و همینطور نگاه والایی است که آنها به مقوله شهادت داشتند، با هم این دو خاطره زیبا را میخوانیم.
نارنجک و ایثار
نزدیک ظهر به منطقه شورشیرین رسیدیم. قرار بود در همین منطقه عملیاتی انجام بدهیم. داشتم از نیروها بازدید میکردم که ناگهان یک نفر را دیدم که به سرعت از بین نیروها خارج شد. به گمانم فرار میکرد. علیرضا باقریپور که مسئول تعاون تیپ بود، تعقیبش میکرد. با اضافهشدن باقریپور، فکر کردم دارند شوخی میکنند. چون موقعیت را با شوخی مناسب ندیدم، کمی عصبانی شدم و به طرفشان رفتم و گفتم در این وضعیت حساس از شوخی بیمورد بپرهیزید. در همین حال متوجه شدم که باقریپور یک نارنجک دستی را از دست آن رزمنده گرفت. موضوع را جویا شدم، معلوم شد که در حین تحویل مهمات، برای لحظهای ضامن نارنجک جدا شده است. آن رزمنده هم برای اینکه مبادا اهرم نارنجک از دستش رها شود، با سرعت خود را از دیگران جدا میکند تا در صورت منفجرشدن نارنجک به بقیه آسیبی نرسد.
باقریپور ضامن نارنجک را جا انداخت. به خاطر قضاوت عجولانهام از خجالت صورتم سرخ شده بود. آن رزمنده را بغل کردم، بوسیدمش و خدا را شکر کردم که اتفاق تلخی نیفتاده بود.
پدر و پسر
عبدعلی منصوری، پدر ایلخان یکی از همرزمانم به شهادت رسیده بود. خود عبدعلی هم از رزمندگان گروهان ما بود. میخواستم خبر شهادت عبدعلی را به ایلخان بدهم و همزمان او را به ایلام ببرم تا در مراسم تشییع پدرش شرکت کند. به خاطر عجلهای که داشتم، هنگام خروج از منطقه از ایست و بازرسی که نگهبان نداشت، عبور کردیم و به مسیرمان ادامه دادیم، اما حین راه متوجه شدم یک موتورسیکلت با چراغ روشن ما را تعقیب میکند. توقفکردم و متوجه شدم برادر جمشیدی مسئول دژبانی است. من را که دید گفت برادر عباسی از شما بعید است بدون توجه به قانون از دژبانی عبور کنید. بدون اینکه ایلخان متوجه شود، موضوع شهادت پدرش را به جمشیدی گفتم و اینکه عجلهمان برای چه بود، اما قبول نکرد و ما را برگرداند.
وقتی به دژبانی رسیدیم، مسئول قضایی تیپ هم خبردار شده بود، آمد و گفت به هیچ عنوان به شما اجازه عبور نمیدهم. باید به دادسرای نظامی کرمانشاه معرفی بشوید. هرطور شده به اتفاق دیگران او را راضی کردیم که به ما اجازه عبور بدهد. نهایتاً پذیرفت و ما به حرکتمان ادامه دادیم، اما به دلیل اتلاف وقتی که صورت گرفته بود، نتوانستیم به مراسم تشییع پدر ایلخان برسیم تا آن لحظه او از موضوع شهادت پدرش بیخبر بود.
در ورودی ایلام گفتم: «راستش ایلخان علت این همه عجله امروز من برای این بود که پدرت سخت مجروح شده و الان در بیمارستان است. نخواستم در خط این خبر را به تو بگویم. ایلخان نگاهی به من کرد و گفت اشکال ندارد! پدر من هم مثل بقیه رزمندهها. این همه رزمنده مجروح شدهاند و پدرم هم یکی از آنها... از جواب ایلخان تعجب کردم. به نزدیکی منزلشان که رسیدیم، دلم را به دریا زدم و گفتم راستش را بخواهی ایلخان پدر بزرگوارت به شهادت رسیده است.»
ایلخان با همان خونسردی و آرامش عجیب گفت: «پدرم به فدای امام حسین (ع) مگه خون پدرم از خون شهدای دیگر رنگینتر است؟» از این همه آرامش ایلخان واقعاً تعجب کردم و خودم هم نفس راحتی کشیدم، چراکه بعد از ۲۴ ساعت توانسته بودم بار سنگین دادن خبر شهادت پدر به پسر را از روی شانههایم بردارم و مأموریتم را انجام بدهم.